
به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به توهدیه بدهم، گفت: دستانش گرمی مرا دارند.
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده، گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت، سبزی زندگی اش را خواستم، گفت : زندگی ات سبز تر از اوست.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم، گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز...
این... بگیر نترس، می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم!

:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 234
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56